اگر تاریخ فلسفه علم را نگاه کنیم؛ اولین مکتب پوزیتیویسم است که اوایل قرن بیستم به وجود آمد. این مکتب نگاه فلسفی خیلی ایجابی داشت که در عین حال با یک سری از نگاههای سیاسی نیز عجین بود. علتش هم این بود که میخواستند روش علم را استخراج کنند و آن را بر تمام حوزههای بشری تسری دهند. به همین روی از انواع روشهای تحقیقپذیری، مشاهده و.. استفاده کردند تا از آن یک روشی برای علم ارائه دهند. ولی چیزی که در عمل رخ داد این بود که با روشهای تحقیقپذیری، مشاهدات خام و بعد ساختن تئوری یک الگویی برای ما ساختند و گفتند در تمام حوزههای معرفتی بشر باید این الگوها را به کار گیرد. اما حوزههای معرفتی دیگر، همه نمیتوانستند زیر بار این الگو بروند.
به مرور که این جریان گذشت ما با کارل پوپر، فیلسوف برجسته علم مواجه شدیم. او بلافاصله (در دهه ۳۰) نسبت به نقد این روششناسی اقدام کرد. البته پوپر خود نیز متکی بر یک نظریه سیاسی در خودش بود. اگر کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» اثر او را بخوانیم متوجه میشویم که پوپر میخواهد آن نظام کمونیستی آن دوران را که در شوروی حاکم است و در عین حال آن نظام افلاطونی که یک پادشاه مثلا فیلسوف باید بالا باشد را به شدت مورد نقد قرار میدهد. در برخی برشهای کتاب به شدت تند صحبت میکند. او به جای «انقلاب» از واژه «مهندسی اجتماعی» یاد میکند. یعنی در اصل این واژه از ترمهایی است که پوپر وارد فلسفه کرده است. حتی پوپر که تز بزرگش در کتاب «منطق اکتشافات علمی» در مورد فلسفه علم است، همانجا قرار نمیگیرد و بلافاصله از آن میدان حرکت میکند و وارد میدان بالاتری میشود و به علوم اجتماعی و سیاسی ورود میکند و از نقدپذیری صحبت میکند. چیزی که در اواخر دهه ۶۰ و دهه ۷۰ به شدت در کشورمان رایج بود. در واقع تز نقدپذیری جامعه انسانی از ایدههای سیاسی پوپر بود که بتواند یک سری از نظریات را از یک سری نظریههای دیگر کاملا جدا کند.
مناقشه بر سر «علم»
تا اینجا اشتراک همه این فلاسفه در ساینس (علم) است، ساینس که میگوییم در فلسفه یعنی همه علوم از فیزیک و نجوم گرفته تا ریاضی، شیمی، زیست و… این علم الگوی کل معارف بشری است و باید همین الگو در همه جا به کار گرفته شود. پوپر هم همین ایده را دارد و با پوزیتیویستها همعقیده است فقط کمی کمرنگتر از آنها به این عقیده است و به نوعی اشکالات آنها را رفع میکند. یعنی این الگو را وارد علوم اجتماعی و سیاسی و در نهایت به نقدپذیری نیز تأکید میکند. او میخواهد یک معیار تمیز بین نظریههای خوب و نظریههای ناخوب به ویژه در علوم اجتماعی و سیاسی ارائه کند.
از نیمه دوم قرن بیستم، توماس کوهن، فیلسوف و فیزیکدان آمریکایی با یک فلسفه وارد عرصه نظریههای فلسفه علم میشود و خود «علم» را مورد مناقشه قرار میدهد. کوهن علم را به عنوان بهترین الگوی معرفت بشری کاملا نقد میکند؛ او پیشرفت علم، گزینش عقلانی و بعد خود عقلانیت را نقد میکند و نشان میدهد چیزی که ما به عنوان پیشرفت و انبوه تمام نظریههای در حال توسعه میشناسیم، مورد مناقشه است.
کوهن روی «تاریخ علم» کار میکند. فیلسوفهای قبل او فقط فلسفه میدانند یعنی در اتاق خود شروع به تأمل میکنند. از کوهن به بعد فیلسوفان تاریخ علم به سوی «متن علم» میروند که بفهمند علم چگونه ساخته شده است و در نهایت آن را نقد میکنند. ولی کوهن تأملات اجتماعی و سیاسی ندارد و همانجا متوقف میشود. همزمان با کوهن فیزیکدان و فیلسوف دیگری داریم به نام «پل فایرابند» به جامعه علمی معرفی و از کوهن فراتر میرود. او به شدت تأملات اجتماعی و سیاسی دارد. فایرابند کتابی با نام «بر علیه روش» دارد، او در این کتاب نشان میدهد که علم الگوی کاملی از یک معرفت بدون نقص نیست، علم خود پر است از نواقص مختلف بنابراین علم یک معرفت است در کنار معارف دیگر. فایرابند در مقالات و کتابهای خود به شدت به علم میتازد ولی این بدان معنا نیست که وقتی به علم میتازد در مقابل از کلیسا و دین مسیحیت طرفداری میکند.
یک سو فهمی در ایران وجود دارد که وقتی از این مکاتب و فیلسوفان یاد میشود تصور میکنیم اینکه این افراد به دنبال نقد، مناقشه و ایراد در علم هستند یعنی سخنشان بازگشت به سنتهای قدیمی است. باید گفت این افراد اصلا در این وادی نبودند و این مکاتب میگویند از سنتهای قرون وسطی و کلیسا که گذشتیم و خیلی هم کار خوبی کردیم که آن را رها کردیم و باید مراقب باشیم از علم چیزی مثل کلیسا نسازیم.
پس از این مناقشه میگویند «چه چیزی خوب است؟» «معیار عقلانیت که در بین جوامع مختلف و حوزههای اجتماعی و سیاسی ملاک و معیار تشخیص خوب از بد است کجاست؟» فایرابند میگوید چنین معیاری وجود ندارد! سنتها نه خوب هستند و نه بد، فقط هستند و هر کس در این دنیا به رأی و نظریست. او متأثر از ویتگنشتاین متأخر است (او بر این باور است که شکل زندگی بهتر و بدتری وجود ندارد).
وقتی ما مردمشناسی با تأمل فلسفی داشته باشیم به بینش جدید و متفاوتی میرسیم. فایرابند در آثارش به کتابهای مردمشناسی ارجاع میدهد، یعنی او فرهنگهای مختلف را مطالعه و مورد مداقه قرار داده است. وقتی ما این کار را میکنیم و وارد فرهنگهای دیگر میشویم و سعی میکنیم آنها را بفهمیم (بدون قضاوت) سعی میکنیم شبیه آنها زندگی کنیم نه اینکه مدام آن مردم را مورد ارزیابی خوب و بد قرار دهیم. با شناخت و زندگی در فرهنگهای مختلف به مرور میبینیم که نمیتوانیم معیاری برای خوب و بد جوامع پیدا کنیم، فایرابند به این نتیجه میرسد سنتها نه خوب هستند و نه بد؛ فقط هستند. او مثل پوپر پا از فلسفه علم فراتر میگذارد و همچون او به حوزه اجتماع و سیاست میرسد.
امید فیلسوف برای جانشینی لبخند در مقابل جنگ بر چهره انسان
کتابی با عنوان «وداع با عقل» مینویسد، در این کتاب میگوید امیدوارم روزی بتوانم متنی بنویسم که جلوی تمام جنگها گرفته شود و به جای این همه جنگ و مرگ بتوانیم لبخندی بر روی چهره بشر بنشانیم. ولی نگاهی که میدهد نگاه کاملا نسبیگرایانه است یعنی اینکه سنتها خوب و بد نیستند و بنابراین یک نسبیگرایی معرفتی وجود دارد پس ما نمیتوانیم بگوییم آن خوب و دیگری بد است، باید اجازه دهیم همه با هم زندگی کنند. استعارهای که برای این موضوع به کار میبرد این است؛ حکومتها باید مثل ریل راهآهن عمل کنند. واگنهای مختلف روی ریلهای مختلف حرکت میکنند و هر کدام یک فرهنگی دارند، اما کاری که باید حکومت انجام دهد این است که این تفاوتها و فرهنگ به یکدیگر آسیب نرسانند. او خود در جنگ جهانی دوم سرباز بوده است و شاید این تز سیاسی او از این آگاهیاش از موضوع جنگ ناشی میشود. باید توجه کنیم تمام فلیسوفان چه آنهایی که در فلسفه عام کار میکنند چه آنها که بر فلسفه علم تمرکز دارند همه در جوامع زندگی کردهاند، در قرن بیستم و جنگ جهانی اول و دوم را دیدهاند و بنابراین تحت تأثیر جنگ هستند.
فایرابند میگوید چشم باز کردم و دیدم خط اول جنگ هستم و در حال جنگیدنم! و در آن جنگ زخمی هم میشود و.. زندگی او متأثر از جنگ است. راهحلی که به ذهن او میرسد نسبیگرایی است در حالی که راهحلی که به ذهن پوپر میرسد نقدپذیری است. هر دو تز ایرادات خاص خود را دارد. پوپر وقتی میگوید نقدپذیری باید بپرسیم نقد با کدام معیار؟ و وقتی معیارها را روی میز میگذارد آن معیارها معیارهای جامعه اروپایی است، بنابراین ممکن است این معیارها در جامعه شرقی کارایی نداشته باشد.
رهاورد فلسفهخوانی چیست؟
ممکن است بپرسیم خواندن نظریات فلسفی به چه کار ما میآید؟ باید گفت خواندن این نظریات منجر به بیرون آمدن نظریات ایجابی نیست، خواندن این اندیشهها به ما بینش و بصیرت میدهد. فلسفه خواندن به تعبیر ویتگنشتاین مثل این است که شما از نردبانی بالا رفتهای، وقتی یک طبقه رفتی، نگاه میکنی، میبینی نردبان پایههای سست دارد، ولی در نهایت شما یک گام بالا رفتهاید و به افق جدیدی رسیدهاید. ما با خواندن فلسفه بینش و نگاهی پیدا میکنیم و مواجهه متفاوتی با وقایع اجتماعی، سیاسی و فرهنگی خواهیم داشت. رهاورد فلسفهخوانی این است؛ بدون آنکه دنبال چیز مشخصی باشیم.
بعضی چیزها بستگی به بینش ما دارد نه اینکه از آن به طور مشخص گزارهای بیرون بیاید، با خواندن فلسفه ما به بینشی میرسیم و در مورد وقایع اجتماعی، سیاسی، مناقشات، جنگها و… که در جهان رخ میدهد با تأمل بیشتری مواجهه میکنیم، وقتی با تأمل بیشتری مواجهه کنیم، واکنشهای متفاوتی هم از خود نشان میدهیم. نباید دنبال آن باشیم که چه واکنشی درست است و یا نادرست. ما در لحظه میتوانیم برخورد متأملانهای با آن واقعه داشته باشیم. در حقیقت باید گفت یکی از کارکردهای انسانی خوانش فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و علوم دیگر انسانی همین ارائه بینش به انسان امروز است. به هر حال ما در جهان ناآرامی زندگی میکنیم و باید در مورد برخورد با وقایع به تصمیم برسیم. پس ما باید متون فلسفی بخوانیم و باید مراقب باشیم در این خواندن دچار شیدایی نشویم چون اگر این اتفاق بیفتد، وارد مشکلات جدیدتری میشویم، شیدایی همه را دچار مناقشه میکند و به درگیری کشیده میشود. به نظر میرسد این تانی و تأمل انسان را در مواجهات کمک میکند اما در نهایت همه ما تعلقات خودمان را داریم، هر کداممان بر ساخت اجتماعی هستیم که در آن زندگی کردهایم و بزرگ شدیم، بنابراین نمیتوانیم بگوییم تجربه زیست من با دیگری باید یکی باشد، خیلی هم نمیشود این روش را به دیگران تحمیل کرد.
معرفت فلسفی و کمک به صلحاندیشی و حل مسئله جهانیان
هرچه بیشتر با مفاهیم فلسفی آشنا شویم، شاید بتوانیم از یک فلسفه عبور کنیم و به فلسفههای دیگر نیز بیاندیشیم و گرفتار توقف و تعصب نشویم. اگر منظور از صلح این باشد که میزان برخوردها و درگیریهایمان با دیگران کمتر شود، شاید بتوان گفت این تأملات فلسفی دست ما را خواهد گرفت. اما باید بدانیم همه ما انسانها تعلقات، تجربهها و باورهای خود را داریم و برخورد در نهایت رخ میدهد و هیچ وقت صفر نمیشود.
ما هر وقت در شرایط اجتماعی بد خواستیم یک چیز بد را صفر کنیم، بدتر شده است. باید خوب توجه کنیم امور اجتماعی مسئله نیست که ما برای آن پی پاسخ بگردیم، یک مشکلی که وجود دارد این است که ما تصور میکنیم امور اجتماعی مثل مسئله فیزیک است، یک موردی را انتخاب میکنیم و نام مسئله اجتماعی بر آن مینهیم در حالی که امور اجتماعی نه فیزیک است و نه ریاضی که پاسخ مشخصی داشته باشد. بزهکاری حل ندارد، بزهکاری را میتوان محدود کرد و این محدود کردن در امور اجتماعی یعنی توفیق. امور اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و … حذف نمیشود، در این زمینه باید میزان برخوردها را کاهش داد. شاید بهترین تعبیر این باشد که باید «سعه صدر» مردم را افزایش داد. گرچه در نهایت من، شما و هر کسی یک دوره زمانی مشخص را زیست کردهایم و واضح است که یک سری ارزشهای خاص را حتی بدون اینکه بر آن تأمل کنیم، به قول ویتگنشتاین قورت دادهایم یعنی در ما درونی شده است. در مواقع برخورد که برسیم ما از خود واکنش نشان میدهیم ولی با این خواندن کمی به این سعه صدر توجه کنیم.
دلیل عدم توفیق اجتماعی برای صلح چیست؟
اگر کسی میدانست جواب این عدم توفیق چیست که مشکلات حل میشد. این چرایی پرسش سختی است. فیلسوفان از یک مدتی به بعد فیلسوفان تکنیکی هستند، یعنی الان اکثریت فیلسوفان، فیلسوفانی هستند که فقط مقاله و کتاب مینویسند و ادبیات فلسفه را توسعه میدهند. در مورد توسعه صلح آن فیلسوفی سخنش به کار میآید که تأمل داشته باشد. به نظر میرسد مقاله نوشتن مرتب، کار ریاضیدان و فیزیکدان است، فیلسوف که نباید اینگونه باشد، فیلسوف باید کارایی اجتماعی، تأمل، بینش و بصیرتزایی داشته باشد. جمع کثیری از فیلسوفان عصر حاضر از همان دسته اول هستند و تعداد کمی از آنها بصیرتافزایی و بینشزایی میکنند.
فلسفه کاربردی؛ نیاز جامعه انسانی
در ایران هر ساله بسیاری فارغالتحصیل فلسفه داریم، چند نفر از این جمع، مشکل و دغدغه فلسفی دارند؟ بیشتر این افراد به دلیل رتبههای خوبی که آوردهاند وارد رشته فلسفه میشوند و نه اینکه لزوما پرسش فلسفی داشته باشند. یعنی مسئله پرسش فلسفی درونی خود شخص نشده است. البته نکته تربیت علمی و پرسشگری دانشجو هم خیلی مهم است که بدان توجه جدی نداریم.
یکی دیگر از آفات ما در ایران این است که وقتی به حوزههای دانشگاهی راه مییابیم، خیلی روشنفکر میشویم، این خودش یک آفت بزرگ برایمان به حساب میآید، حتی وقتی به سمت غرب میرویم مثل توریستها این کار را میکنیم. یعنی ما ریز به ریز و به دقت کتابها را نمیخوانیم. دو کلمه میخوانیم و شروع به اظهارنظر درباره فرهنگ غرب میکنیم! این برخورد توریستی با یک فرهنگ است. برخورد گزینشی و بدون در نظر گرفتن واقعیتهای آن جامعه، فقط از زیباییها و مطلوبیتهای ظاهری آن جامعه صحبت میکنیم. از تیمارستان و بیمارستان آن کشوری که به آن سفر کردیم سخنی نمیگوییم. مواجهه ما با کتب غربی هم به نظرم مثل همان توریستهاست و عمقی ندارد.
مراقبت از خود، احترام به دیگران و استواری در ارزشها
باید دانشآموزان و دانشجویان را نسبت به برخوردهایی که در دنیا وجود دارد، آگاه کنیم، به جای مقابله با همه چیز و همه کس باید بیاموزیم که گفتوگو کنیم و در نهایت نسبت به ارزشهای خودمان استوار باشیم. «مراقبت از خود» را داشته باشیم و این مراقبت در نسل جوان خیلی مهمتر است. ما باید یاد بگیریم در مواجهه با دیگران ضمن احترام به آنها از خود مراقبت کنیم و در جریان آن برخورد رها نشویم.
فلسفه با ما چه میکند؟
فلسفه تأمل کردن در امور است، ما اگر فلسفه نداشته باشیم در زندگی روزمره گم میشویم. این تأمل را باید درک کنیم. باید برای زندگی آگاهانه نقشه راه داشت و این نقشه و افق را فلسفه به انسان میبخشد. این تأمل با خواندن فرهنگها و فلسفههای متفاوت به وجود میآید. تأمل در نهایت به بینش، رواداری انسانی و آرامش کمک میکند.
توسعه؛ چرا و چگونه؟
توسعه کلمه غربی است و معادل ایرانی ندارد. برای مثال عدهای میگویند دنیای اسلام یک سری پادشاه فاسد داشت و در نهایت عقب افتاد از دنیای غرب و آنها توسعه پیدا کردند، من با این نظر کاملا مخالفم. از نوع تفکر دینی این تکنولوژیهای غربی و نظریههای علمی بیرون نمیآید. این کلمه توسعه که سازمان ملل بیان میکند معنای استیلا پیدا کردن دارد، برای آن هم یک سبد توسعه تعریف کرده است. خواندن فلسفه که از آن یاد شد به من میفهماند که من در دنیای غربی زندگی میکنم یعنی تکنولوژی توسعه همه جانبه یافته است و این توسعه به همه جای زندگی ما سرایت کرده است و فرار و مقابله با آن کار بیهوده ایست.
صلح چیست؟
صلح مسئلهای نیست که بخواهیم برای آن راهحلی در نظر بگیریم. ما باید سعی کنیم در صلح بیشتری زندگی کنیم، خیلی مواقع مجبور به جنگ هستیم. ولی میتوانیم از جنگهای احمقانه بپرهیزیم و جایی که میارزد و آزار میبینیم، بجنگیم. گفتن اینکه میخواهیم جنگ را صفر کنیم خود آغاز یک جنگ است. ما میتوانیم دامنه و دایره جنگها را کم کنیم و باید در این مسیر بکوشیم.
خیلی عجیب است، ما در قرن بیستم بیشترین پیشرفتها را داشتیم و دو جنگ جهانی را نیز تجربه کردیم، در جنگ دوم ۶۰ میلیون نفر از دست رفتند. در اوایل قرن بیست و یکم نیز همچنان آدمهای بیگناه کشته میشوند، یک طرف زن، مرد و کودکان بی گناه را بی دلیل میکشیم و یک طرف دیگر در آزمایشگاههای عظیم و به مدد تکنولوژی و تجهیزات روز، درمانهای جدید برای مثلا بافت یک بخشی از پوست ایجاد میکنیم. این تصویر کاریکاتوری دنیای امروز است که هر دو به دست آدمیزاد انجام میشود.
ثبت دیدگاه