کتاب «دیدبان تاریخ» از سوی نشر مرزوبوم منتشر شد.این کتاب در حوزه دفاع مقدس و مستندی روایی از زندگی شهید سیدمحمد اسحاقی به قلم مرضیه نظرلو است.
در این کتاب به بخشهای مختلف زندگی شهید اسحاقی از کودکی تا شهادت وی پرداخته شده و خوانندگان پس از مطالعه آن شناخت جامعی نسبت به این شهید پیدا خواهند کرد.
در بخشی از این کتاب تحت عنوان «وداع» میخوانیم: «هنوز قد نکشیده. بین جمعیت پرسه میزند. کسی حواسش به او نیست. همه دور یک مستطیل چوبی جمع شدهاند. زنها روی سرشان میکوبند. مردها مات و گیج به حجم سپیدپوش نگاه میکنند. انگار هیچ رمقی در آدمها نیست. همه چیز مثل یک خواب غمبار از مقابل دیدگانشان عبور میکند. زمستان است. زمین خشک است از گلولای گورستان خبری نیست.
خودشان را میان جمعیت جلو میکشد. نمیداند چرا اما چشم که باز میکند کنار مستطیل چوبی است. حیران به پیکری که در میانه این همه هیاهو آرام آرمیده است نگاه میکند. صورتش از میانه حجم سفید بیرون آمده، سفید است. خیلی سفیدتر از همیشه. جای دو حفره روی پیشانی و چشمش افتاده. شاید شیشه عینک با آن قاب بزرگ مشکی در چشمانش خرد شده است.
یکدفعه حاج آقاجان صدایش میکند:
-بیا جلو. بیا جلو.
جلوتر میرود.
-داداشت را ببوس. بعد دیگه نمیبینیش.
خم میشود. صورتش را پایین میآورد. به صورت داداش میرسد. بوسهای از گونهاش برمیدارد اما لبش یخ میکند. سرما تا عمق قلبش نفوذ کرده؛ تمام رگهایش فسرده میشود. میخواهد بنشیند. احساس میکند دیگر جایی ندارد. تازه انگار معنای مرگ را فهمیده است.»
در بخش دیگر این کتاب تحت عنوان «حج» میخوانیم: «فرودگاه مهرآباد محل اعزام حجاج است. سیدمحمد برای بدرقه آمده. کاروان حاجیان رشت در ترمینال یک منتظر اعلام پرواز به جده هستند. سید محمد خوشحال است. زیاد اهل نشان دادن احساساتش نیست. دست پدرش را مردانه میفشارد. مادرش را میبوسد. مفاتیحی به او میدهد و میگوید:
این را برای شما گرفتم. اونجا مفاتیح نیست. شمام اهل دعا خوندنی. از روی این مفاتیح دعاهات رو بخون، برای من دعا کن.
مادر مفاتیح را میگیرد و در کیف دستیاش میگذارد.
یک ماه از آن گذشته است. سید محمد پشت شیشه سالن انتظار چشمش را به در ورودی دوخته. حاج آقاجان سرش را تراشیده. حاجخانم هم مقنعه سفیدی زیر چادر مشکیاش سر کرده. خاله و عمو هم به استقبال آمدهاند. چند ماشین شدهاند. با هم به سمت رشت حرکت میکنند. ولیمهای در کار نیست. حاجآقا جان قبل از رفتن گفته است که از این کارها خوشش نمیآید. پول ولیمه را به طلبهها میدهد تا امورشان بگذرد…»
در بخش دیگری با عنوان «چراغ عمر» میخوانیم: سرمای آذر امسال استخوانسوزتر از همیشه است. سید محمد برای دفتر تبلیغات به قم رفته. شب در خانه سید محسن به او میگوید:
-سید محسن، من خیلی توی دانشگاه از شما تعریف کردم. گفتم یه برادر دارم با اینکه درس حوزه میخونه و طلبه است اما خیلی از رمانا و کتابای معروف دنیا رو خونده و اطلاعاتش خیلی خوبه. استادا و دانشجوها علاقهمند شدن شما رو ببینن. با من بیا بریم یه جلسه سرکلاس ما بشین.
-میام حالا اما فردا نمیتونم بیام. شما میخوای بری برو من پس فردا میام.
سید محسن با اتوبوس از قم به تهران آمده. به سختی خودش را به دانشگاه شهید بهشتی میرساند. دور تا دور دانشگاه زمین خالی است. سربالاییهای نفسبُر هم نشان میدهد دانشگاه رویی دامنه کوه قرار دارد.
سید محسن تا سید محمد را میبیند میگوید:
-آخه اینجا کجاست دانشگاه زدن؟ چرا اینقدر از شهر فاصله داره؟ ماشین گیر میاری بیای اینجا؟ کلاسای صبح رو چکار میکنی؟…»
در بخش انتهایی این کتاب تصاویری از شهید سیدمحمد اسحاقی نیز چاپ شده است.
کتاب «دیدبان تاریخ» ۳۰۴ صفحه دارد که از سوی نشر مرزوبوم به قیمت ۷۸ هزار تومان چاپ شده است.
انتهای پیام
ثبت دیدگاه